خوش آمدید

اتفاقات اجتماعی

خوش آمدید

اتفاقات اجتماعی

میدان مشتاقیه

هرروز از میدان مشتاقیه بخاطر کارم میگذرم وهمیشه دراین فکرم که چرا شهرداری وشهربانی فکری بحال این میدان نمیکنند اتوبوسهای خط واحدکه بعضی وقتها ۷الی ۸ دستگاه میشوند خالی بدون مسافر پشت سرهم میایستند تااینکه ورود وخروجی خیابان ناصریه را کلآ مسدودمیکنند وراه رامیبندند وراه بندان عجیبی در میدان وناصریه بوجود میاید وعجیب ترانکه پاسگاه پلیس راهنمایی هم مقابل همین ایستگاه برابر خیابان شریعتی قرار دارد وهمیشه چند نفر پلیس راهنمایی با اتومبیل های راهنمایی وسط خیابان پارک کرده اند وفقط به اتومبیلها شخصی توجه خاص دارند وجالب اینجاست که باوجود راه بندان بوسیله اتوبوس ها مرتب از بلندگوهای ماشینهای پلیس بالهجه کرمانی خیلی غلیظ فریاد میزند سواری مثلا پیکان شماره فلان راه را باز کن وبهیچ وجه به اتوبوسها کاری ندارند.                                                                                                   اگر  اتوبوسها مسافر در این ایستگاه ندارند چرا شرکت واحد انهارا به خیابانهای دیگر که مردم منتظروسیله نقلیه هستند نمیفرستد و اگر مسافر هست چرا سریع انهار روانه نمیکنند تعدادی مسافر سوار کنند وبقیه را در طول راه سوار نمایند یا واقعا مسئولین مدیریت ندارند واگر ندارند چرا انهار کنار نمیگذارن وشخص وارد ودانایی جایش بگذارندکه بتواند بایک برنامه نویسی دقیق اتوبوسهارا در سطح شهر بحرکت در بیاورد وتمام مسافرین بدون وسیله نباشند ضمنا اتوبوس وسیله نقایه عمومی هست وهمه جاباید باشد . 

این موضوع نمیدانم که چه اتفاقی میافتد که هم چشم ریس پلیس این اتوبوسهارا نمیبیند وهم شهردارمحترم  مد نظر قرار نمیدهند وهم جناب استاندار نمیبینند من تقاضا میکنم از جناب استاندار وشهردار ورئیس پلیس محترم هفته ای یکبار قدم رنجه بفرمایند وبااتومبیلی که از طرف دولت در اختیارشان هست وبنزین هم از جیب دولت مصرف میشه یک سر توی خیابانها بزنند وموضوعات را از نزدیک مشاهده کنند ویک فکر اساسی بحال ای مردم بیچاره کرمان بکنند. 

ما توقع نداریم جناب استاندار همانطور که از فامیلشان مشهود است باندازه ده مرد فعالیت بکنند اگر باندازه یک مرده فعالت بکنند کرمان رابس است .

تعطیلات من

سلام دوستان عزیز وخواننده گرامی    مدتی شد که ای دی اس ال اینجانب قطع شده بود وبهمین دلیل نتوانستم مطالب خودرا بنویسم اما بعداز تقریبا" سه ماه مروز که1387/9/19است از ساعت 5بعداز ظهر بخیر وسلامتی راه افتاد ومن از امشب که شاعت 7/49دقیقه است شروع بنوشتن کردم وبدلیلاینکه دوسه روز پیگرد کارشدم وامشب هم خیلی خسته هستم از نوشته مطالبی که نوشتم معذرت میخواهم وانشاالله از فرداشب خدمتتان تقدم میکنم فقط دوعدد جک برایتان مینویسم وخداحافظی میکنم 

اول وقتی که خداوند به حضرت ابراهیم امر فرمودند که پسرخودرا قربانی کن اگر میفرمودند که عیال خودرا قربانی کن این عید قربان چقدر بزگ وباشکوه عظمت میشد

دوم  یک شخصی از اهلی تبریض رفت کنار دریا مدتی شناکرد یک وقتی دید که یک پری دریائی آمد کنار او این اقای ترک از پری دریائی خیلی خوشش آمد درصدد خواستگاری برآمد واز اوخواست که با او ازدواج کند پری دریائی آهی کشید وگفت نمیتوانم با تو ازدواج کنم مرد علت راپرسید پری باز آهی کشید وباغم فراوان گفت    "آخه من که آدم نیستم " پس نمیتونم باتو ازدواج کنم مرد بالبخند موفقیت آمیزی گفت خوب من هم که آدم نیستم پس میتوانیم باهم ازدواج کنیم         خدا حافظ

ادامه مطلب ...

یادی از گذشته ها

خلاصه روز مسابقات روزنامه نگاری از طرف پیش آهنگی اعلام شد در آن زمان یک قسمت خمبی اداره فرهنگ داشت بنام پیش آهنگی که کارهای هنری اردوهای گردشگری خارج شهری ومسابقات هنری واردوهای داخل شهری بچه های دبستانی ودبیرستانی بعهده این اداره یاقسمت بود که مثلا" در بندر والی آباد بچه هارا میبردندوبچه ها خودشان چادر میزدند وبرای برنامه صبح گاهیزمین راصاف میکردیم سنگهارا برمیداشتیم  وآشپزی میکردیم وظهر یاشب باگرسنگی که در اثر خستگی کار بما دست داده بود بر سر سفره می نشستیم وبا اشتهای کامل غذامیخوردیم وشب هم مدت کوتاهی در برنامه هائی که در شب داشتیم شرکت میکردیم مثل اجرای نماشنامه واجرای برنامه موسیقی که بوسیله گروه نمایش و دسته ا رکست اجرامیشد.

واین برنامه برنامه اولیه شرکت در مسابقات خارج از شهری بود که دراین مسابقات اگر دسته یاگروهی برنده میشدندآن دسته وگروه را به یکی از استانهای زیباس ایران ودر زیباترین منطقه در پارکهای خارج شهر میبردند واین بچه هردسته وگروهی در قسمت خود مشغول به فعالیت میشد ودر اینجا اگر برنده میشدند جوائز یاکاپهائی میگرفتند مثلا" در شمال اردوگاه در چالوس بود در آن سال که ماسه نفر خیلی دلمان میخواست دراین مسابقات اول بشویم وبه اردو رامسر برویم ودراین موقع ما سه نفر هیچ شهرتی نداشتیم حتی آقای مرادی چون در آن موقع در شهرما یعنی کرمان پارتبازی زیاد بود مثلا"درهمین مسابقات یکی دوتا روزنامه بود که خیلی ارزش بالائی نداشتندولی وباید ما به اردو میرفتیم اما بعلت اینکه یادم نیست پسر یکی از رجال انموقع شهر در گروه دبیرستان پهلوی بود آن گروه را برنده وبدون خبرما اعزام کردند بعد که مافهمیدیم اعتراض کردیم وهمانطور که در هر زمان ودوره این قرار است اعتراض ما بیهوده تلقی شد وآن گروه بجای ما به چالوس رفت که بسیار باعث غصه وناراحتی ماشد وبمدرسه برگشتیم وبمربی پیش آهنگی مدرسه اعتراض کردیم واو هم چون باید با آن گروها برود بنای تعریف از روزنامه آنها کرد وماهم به اعتراض دیگر روزنامه را ادامه ندادیم هچه مدیران ومربی پیش آهنگی خواهش کردند قبول نکردیم وحتی رسما" بما گفتند پسر فلانی بود ما نمیتوانستیم کاری بکنیم وما برای جبران این کار سال آینده شمارا حتما" میبریم درجواب ماگفتیم که از کجامعلوم که سال آینده هم چنین اتفاقی نیفتد

روزنامه تعطیل شد وبخاطر رئیس مدرسه که قول هائی بماداد فقط روز نامه را مینوشتیم ودیگر در مسابقات شرکت نکردیم وهرچه مربی پیش آهنگی وحتی از اداره پیش آهنگی هم دعوت شدیم به مسابقات نرفتیم .

وفقط کارهای هنری مادر مدرسه بود آقای مرادی نماشنامه ای نوشت ومااز مدیر مرسه اجازه گرفتیم که نماشنامه را اجرا بکنیم وبکمک مدرسه شروع به تهیه لوازم نمایش کردیم حتی پیش نهاد شد که این نمایش را در سالن فلان مدرسه اجراکنیم ما قبول نکردیم ویک سالن داشتیم بطول ده متر در شش متر وپشت آن اتاقی بدو که هر دوی اینها سقف نداشتند ما اتاق پشتیرا سن نمایش کردیم وسالن راهم بکمک بچه ها نیمکت های کلاسهارا گذاشتیم و چند شب اعلام کردیم که نمایش دار یم مدرسه هم تمام معلم های کرمان را دعوت کرد از جمله رئیس فرهنگ وچند نفر از روئسای ادارات دیگر شب اول برای آنها بود وشبهای دیگر آزاد  اتفاقا" نمایشنامه خوب اجراشدکه همه مارا خیلی تشویق کردند یادم میآید که شب آخر بود وآقای نواب زاده معلم وگریمور نمایشهای مدارس بودن که ماراهم ایشان گریم میکردندآنشب به نظر میرسی مواد کم تمام شده بود ودر موقع چسباندن ریش آقای مرادی نمیدانم پشم خوبی برای ریش نداشتند واز پشم نامرغوب استفاده کردند دروسط نمایش یک دفعه من دیدیم که ریش آقای مرادی نصف آن کنده شده ودارد میافتد خواستم طوری ائرا باخبر کنم که هم نمایش بهم نخورد وهم مرادی حول نشود باهمان لهجه  دهاتی که داشتم ومرادی هم نقش کدخدارابازی میکرد گفتم ( کدخدا هی جواب داد هی گفتم ریشت داره میفته او هم متوجه حرف من شد وگفت ای بابا آدم که پیر میشه پت ریز میکه ) که صدای خنده از سالن بلند شد ودر خاتمه بخاطر این کار ما کف بلند وباصدای بلند مارا تشویق کردند.